سيده حسناسيده حسنا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

حسنا جون عزيز دل

... من آماده ام

قبل از رفتن به مهموني مامان و بابا همش معطل مي كنن ... قبل از رفتن به مهموني مامان و بابا همش معطل مي كنن ، ولي من آماده ام ، لباساي قشنگمو پوشيدم بلوز و جوراب خوشگل كه مامانم بافته هم تنم كردم ، راستي كلاه بافتني رو سرم نكردم !... ...
16 ارديبهشت 1390

... دوستون دارم

مامان و بابا ، ميدونين چقدر دوستون دارم ... مامان و بابا ، ميدونين چقدر دوستون دارم ، اااااااييييييييييييييييييييييييينقدررررررررر ...
16 ارديبهشت 1390

... عكس هنري

براي گرفتن عكس هنري كافي نيست عكاس هنرمند باشه ... براي گرفتن عكس هنري كافي نيست عكاس هنرمند باشه ، بايد سوژه هم خوش تيپ باشه كه من هستم ، اينطور نيست ؟!!! ...
13 ارديبهشت 1390

... يه خواب ناز

اين فقط يه چرت كوچولوه ، فكر نكنين همش خوابم ها ... اين فقط يه چرت كوچولوه ، فكر نكنين همش مي خوابم ها ، براي ما كوچولوها خواب لازمه و يه خواب ناز لازم تر ... ...
13 ارديبهشت 1390

... تل قشنگ

اين تل سر قشنگو خيلي دوست دارم ... اين تل سر قشنگو خيلي دوست دارم چون دختر عموم زهرا وقتي بدنيا اومدم برام آورده بود، ولي چون اندازم نبود تا حالا اونو سرم نكرده بودم ، ولي زهرا كوچولو مرتب سراغ اونو مي گرفت. حالا امروز سرم گذاشتم كه نشونش بدم چه قدر خوشگله... ...
9 ارديبهشت 1390

... برج ميلاد

امروز دم غروب با مامان و بابا رفتيم ماشين گردي. كم كم هوا تاريك شد و ... امروز دم غروب با مامان و بابا رفتيم ماشين گردي. كم كم هوا تاريك شد و لابلاي خيابوناي تاريك يك برج بلند با چراغاي قشنگ جلومون ظاهر شد. از ماشين پياده شديم و اونو برانداز كرديم، خيلي جالب بود چراغاش به من چشمك مي زدن و من با چراغا حرف مي زدم طوري كه فقط خودم مي فهميدم چي مي گم، ولي مامان و بابا فكر مي كردن دارم آواز مي خونم!!! ...
9 ارديبهشت 1390

... استراحت

امروز مامان و بابا خيلي كار كردن مثل روز هاي ديگه ... امروز مامان و بابا خيلي كار كردن مثل روز هاي ديگه ...و مواظبت از من هم خودش كلي كار و زحمت داشت كه لازم بود كلي استراحت كنن اين بود كه گفتم خودمو به خوابونم تا اونا بتونن خوب استراحت كنن ، من كه اصلا خوابم نمی اومد !... ...
24 فروردين 1390

...روز خاطره انگیز

  امروز، بخاطر همزمان شدن چندتا مناسبت برای بابایی و مامانی روز جالبی بود. بیستم فروردین... امروز، بخاطر همزمان شدن چندتا مناسبت برای بابایی و مامانی روز جالبی بود. بیستم فروردین با پنجم جمادی الاول، ولادت حضرت زینب(س) متقارن شده بود. بیستم فروردین که سالگرد تولد بابایی بود و ولادت حضرت زینب(س) هم روز پرستار که روز مامانم بود و جالبتر اینکه سالگرد نامزدی مامان و بابا هم بود برای همینم مامان یه کیک کوچولو درست کرده بود و بابا هم چندتا شاخه گل خریده بود تا این روز قشنگ رو سه تایی جشن بگیریم . با گرفتن این عکس امروز برای منم یه خاطره بیاد موندنی شد.   ...
20 فروردين 1390

... حسابی بزرگ شدم

ديگه حسابي بزرگ شدم اينطور نيست ؟!!!... ديگه حسابي بزرگ شدم اينطور نيست  ؟!!!... نیگاه کنین اون که قدش بلند تره منم، همون كه شلوار سفيد پوشيده !... ...
17 فروردين 1390